Saturday, April 15, 2006

چرا... چرا... چرا...؟؟؟

نمی توانم آرام باشم ، نمی توانم بخندم ، نمی توانم گریه کنم، نمی توانم نگاه های پر از سکوتم را تحمل کنم ، نمی توانم نگاه های پر از ابهام را تحمل کنم، چرا دیگر آرام نمی شوم؟ چرا سجاده مرا آرام نمی کند؟ چرا گریه مرا آرام نمی کند؟ چرا سایه مرا آرام نمی کند ؟ چرا نگاه های بنیامین مرا آرام نمی کند؟ چرا دلتنگ دریا شده ام؟ چرا نفس هایم به سختی در می آیند؟ چرا گفتن کلمه ی مرگ برایم لذت بخش شده است؟ خدایا... خدایا... خدایا... ای همیشه با من... کمکم کن ، آرامم کن، چشم های من خواب را طلب می کنند