Wednesday, May 31, 2006

خوش آمدی...

سلام به همه ی بدبختی ها... سلامی گرم... سلامی سرشار از محبت... سلامی
ما محکم شده ایم، ما عادت کرده ایم، ما... ما ...ما... نمی دانم شاید هم پوستمان کلفت شده است ،اینجا در تاریکی و ظلمانی ما فقط رنگ سیاه را می بینیم، عجب چشمانی داریم... خورشید طلوع کرده یا غروب کرده است نمی دانیم ،ما می خوریم، ما می خوابیم ،و مدام نفس می کشیم... صدای نفس ها را خوب می شنویم فقط این خود نفس ها هستن که به زحمت در می آیند قبلا هم گفته ام سیاهی قشنگه نگید نه چون می دونید که ما زبون نفهمیم... این روز ها ما را چه می شود؟... این روزها تمام می شوند تمام... تمام... تمام... تنها چیزی که می مونه یه خرد شدن ناقابله چیز بدی نیست من اینجور فکر می کنم .خرد شده ایم... تکه تکه شده ایم... روحمان حیران و سر گردان... جسممان خسته و در مانده... مغز ها قفل... چشمان کور... گوش ها کر... زبان ها لال... قلب ها از کار افتاده... دست ها خسته... پاها در مانده ...راستی ما زنده ایم؟؟؟.... آری زنده ایم و نقس می کشیم وچه تلخ نفس می کشیم ...جز سیاهی نیست و چه زیباست خوش آمدی به خانه ی کوچک دل ما